_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

عـشق اگر اینست مرتـد می شوم ...... خـوب اگر اینست من بـد می شوم!!
_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

عـشق اگر اینست مرتـد می شوم ...... خـوب اگر اینست من بـد می شوم!!

عکســـش؟ درست شکل خودم بود،مثـــل مـــن....

هواللطیــفـــ :


دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

 آیا زنی غریبه در این کوچه ‏ها نبود؟


آن دختری که چند شب پیش دیده‏اید

 دمپایی ‏اش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟


 یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟


 یک هفته پیش گم شده آقا! و من چقدر

 گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود


 زنبیل داشت، در صف نان ایستاده بود

 یک مشت پول خرد … نه آقا گدا نبود!


 یک خرده گیج بود ولی نه…فرار نه

 اصلاً به فکر حادثه و ماجرا نبود


 عکسش؟ درست شکل خودم بود، مثل من

هم اسم من، ولحظه ای از من جدا نبود


 یک دختر دهاتی تنها که لهجه اش

شیرین و ساده بود ، ولی مثل ما نبود


 آقا! مرا دقیق ببین ، این نگاه خیس

 یا این قیـافه در نظرت آشنا نبود ؟


 دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من

 در پشت در مزاحم خواب شما نبود؟


"پانته آ صفایی بروجنـی "


از اینــجـــا " گــوشــ  بــدهــــ "

ناچار هستم از تـــــو جدا ... و گذاشت رفت.....

هوالـلطــیــفـــ :


بوسید بین گریه مرا و گذاشت رفت
بی معرفت نگفت چرا و گذاشت رفت


رفتم که التماس کنم مـــــرد باشد و...

تنها اشاره کرد نـــــیا و گذاشت رفت


هی داد میزدم که ببین ای خدا ببین!

کارم کشیده شد به کجا و گذاشت رفت


آهسته گفت: حال مرا درک میکنی؟!!

ناچار هستم از تو جدا ... و گذاشت رفت


گفتم نرو بدون تو دیوانه می شوم

بغضش شکست توی فضا و گذاشت رفت


دست مرا گرفت و دوباره رهام کرد

من را سپرد دست خدا و گذاشت رفت


دیشب تمام دلخوشی ام مثل یک خیال

تبدیل شد به خاطـــــره ها و گذاشت رفت! ... 


"زهـــرا شعــبــانــی "


از اینـــجـــا " گــوشــــ بـــدهـــــ "

هرگز چنین خدا شدنی را ندیده ای ...

هواللطیفــــــ :



انگار سال هاست که در من تنیده ای
انگار جای قلب ، تــــو در مــن تپیده ای

انگار کودکانه ترین خنده ی مرا
با چشم های تیله ای ات سر کشیده ای

با بوسه های شیشه ای ات از تمام ِ من
لی لی کنان به خانه ی قلبم پریده ای...

در این حریم ِ امن بمان و خدای باش...
هرگز چنین خدا شدنی را ندیده ای ...

لبخند ِ چشم های تو پیغمبر ِ من است
با وحی ِ دست هات مرا آفریده ای...

از آسمان ِ چشم ِ تو خورشید می چکد
انگار آرزوی مرا خواب دیده ای ...

... شهزاده می شوی و می آیی و می بَری
همراه خود مرا دَم ِ صبح ِ سپیده ای...

در بازوان ِ گرم ِ تو ، من زنده می شوم
- این قلعه های امن که بر من کشیده ای- ...

... پیغمبری ... خدای منی ... شاهزاده ای ...
حتی به جای قلب ، تو در من تپیده ای ...



 " ایـــلنــاز حـــقــوقــــی "


" گوشــــــــ بـــــــدهــــــ "

بگــــذار زمــــان روی زمــــین بــــند نبـــاشد...

هوالـلــطیــفـــ :


بگذار زمان ، روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذارکه ابلیس دراین معرکه ، یک بار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه ، همان قصه که گفتند نباشد

ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده نادیده که دادند نباشد

یک بار ، تو در قصه ی پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب ، همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد


"رویـــا بــاقــری "


از اینــجــا " گـــوشـــ  بـــدهــــ "