آمار  خوانش و دکلمه  ؛ شعر باید خوانده شود !

با عرض ادب خدمت دوستان 

در گذشته دوستان زیادی لطف کردن پیشنهاد دادن 

جهت همکاری بابت تولید محوا بصورت کتاب صوتی

که بنده هم سعادت همکاری رو بدلایل شخصی نداشتم

نمیدونم تو این روزها چه کاری از دست من برمیاد تا 

بشه کمی اوقات عزیزانی که خودشون رو قرنطینه کردن پر بشه

یا به هر نحو و شکل کمی از اخبار ناراحت کننده جدا بشن

و تا حدی استرسشون پایین بیاد ، به هر حال اگر کانال یا سایتی دارید 

که به این فعالیت اختصاص داره خوشحال میشم بتونم تو این 

ماه هایی که قطعا گدروندنش سخت خواهد بود کمکی بهتون کنم

و در کنارتون باشم اگر در همچین زمینه ایی مشغول هستید 

به تلگرام بنده پیام بدید بنده در خدمتم ، با ارادت .

https://t.me/aghaz_r

+ نوشته شده در جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸ساعت 16:37 توسط بابک |

دیشب یک تکنوازی آواز شور کمانچه شنیدم بعد از پنج سال هوس خوانش شعر زد به سرم ، جسارت کردم زمستان اخوان رو خوندم 

بابت کیفیت پایین کار هم عذر میخوام با گوشی ضبط شده

دانلود دکلمه زمستان 

 سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است 
وگر دست محبت سوی کس یازی 
به اکراه آورد دست از بغل بیرون 
که سرما سخت سوزان است 
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت 
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم 
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد 
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور 
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم 
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان 
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین 
درختان اسکلت های بلور آجین 
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه 
غبار آلوده مهروماه
زمستان است ...
شعراز : مهدی اخوان ثالث

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸ساعت 15:33 توسط بابک |

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند

حسین زحمتکش

 

+ نوشته شده در شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۸ساعت 0:43 توسط بابک |

من فدای محبت همه ی شما من حالم خوبه بهاونه ی بیجا هم نمیارم 

حال و حوصله کار ضبط کردن ندارم مرسی از محبتتون ....

برای اون سری از دوستان ک خواستن (تلگرام) : 

https://t.me/m_ar67

+ نوشته شده در پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۶ساعت 3:25 توسط بابک |

لینک دانلود خوانش (دکلمه) این اشعار: یادگارمن

 

لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن

بیـن روح و بدن ات فاصله تعیین کردن

نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد "شک"

نتوانست،  بنا  کـــرد  بــــه  توهیـــن کردن

زیـــر بار غم تـو داشت کسـی له می شد

عشق بین همه برخاست به تحسین کردن

آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام

که نمانده است توانایی نفرین کردن

"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی

گاه در عشق نیــاز است به تلقین کردن

"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست"

خط مزن نقش مرا مـوقـــع تمریــن کردن!

وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!

اشتباه  است  مرا  دورتر  از  ایـــن  کردن

 

کاظم بهمنی

 

نه ، تو نمی رسی به تن بی قرار من
دیگر نمی رسد به سر این انتظار من

از تو به جای مانده برایم خیال تو
تصویر گنگ ذهن تو هم یاد گار من

قدری غزل برای تو گفتم که دفترم
شد رنگ چشم های تو و روزگار من

از آسمان به کنج قفس می برم پناه
باشد که بازوان تو باشد حصار من

هرچند ، آرزوی محالی ست این که تو
باشی برای ثانیه ای هم کنار من

نرگس فراهی

سر ساعت قرار بیقراری را نمیفهمی

دری وامانده و چشم انتظاری را نمیفهمی

شده یک ثانیه یک قرن بر تو بگذرد؟ هرگز

تو اصلن معنی لحظه شماری را نمیفهمی

هزارن حرف دارد خاطره با هر نگاه خود

سکوت عکس های یادگاری را نمی فهمی

سرم بر شانه ی دیوار مثل هر شب دیگر

دلیل گریه ی بی اختیاری را نمیفهمی

همیشه سنگ هستی شور دریا در تو پیدا نیست

صدای شر شر یک رود جاری را نمیفهمی

صدای "آی آدمها" میاید "یک نفر در آب.."

تو بر ساحل نشسته دست یاری را نمیفهمی

زمین خورده ترک برداشته دلتنگی محضم

هق و هق های یک بغض اناری را نمیفهمی

تمام روح و جانم درد دارد... درد یعنی چه؟!

به خود پیچیدن از یک زخم کاری را نمیفهمی

به خود یک بمب خاهم بست در پایان شعر اما

تو این بیت سراپا انفجاری را نمیفهمی

حمید رستگار

 

ترا با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید


چه سود از شرح این دیوانگی ها ، بی قراری ها ؟
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید


توانم گفت مستم می کنی با یک نگه ، اما
حبیبا ! درد هجرانت به گفتن در نمی آید


منه بر گردن دل ، بیش از این طوق جفاکاری
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید


دلم در دوری ات خون شد بیا در اشک چشمم بین
خدا را ! از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید ؟

مهدی اخوان ثالث

 

+ نوشته شده در جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳ساعت 1:59 توسط بابک |

 

لینک دانلود خوانش (دکلمه) این اشعار: ابریشم

 

شیـرم و از دست آهـــویت فـــراری می شوم

می روم در گوشه ای مشغول زاری می شوم

می سپارم یال و کـــوپال پریشان دست باد

های و هــوی گریه های بیقراری می شوم

می گذارم زیر پا قانون جنگل، هرچه باد

بی خیال آنهمه قانـون مداری می شوم

شیرها حق داشتند از جمع خود طردم کنند

من فقـط ننگــم دلیل شرمساری می شوم

جای خونت  خــون  دلها می خـورم از دست عشــق

اشکم و می جوشم و چون چشمه جاری می شوم

پنج ِ وارونه به روی هر درختی می کشم

پنجــه روی قلب های یادگـاری می شوم

می کشم با " آ "ی آهم میله میله دور خود

خیـــره بــر آواز غمگیــن قنــــاری می شوم

تا کــــه چشمانت خرامان باز از اینجـا بگذرد

در کمین، دیوانه ی لحظه شماری می شوم

"دوستم داری؟"  میـان کـــوه نعــره می زنم

دلخـوش پژواک " آری.. آری.. آری" می شوم

عاشــقت هستم نمیخاهی چـــرا باور کنــی؟

عاشقت هستم که از دستت فراری می شوم

عاقبت یک شب به قعــر دره ات خاهم پرید

سینــه چاک تو غـــزال ِ بختیاری می شوم

شهرداد میدری

نتا نت های مضرابی و با سنتور میرقصی
خودت ماهی و داری همچنان ماهور میرقصی

عسل چشمی و شهبانوی کندوهای کوهستان
که شهدا شهد بین آنهمه زن/بور میرقصی

عروس شاه ماهی هایی و یک شب به شوق من
دل از دریا بریده، باله زیر تور میرقصی

شدم مشکوک از دست تناقض های رفتارت
تو که این قدر شیرینی چرا با شور میرقصی............؟!

زبانم بند آمد از بلندای بلورینت
تتن تن عشوه میریزی تتن تن/بور میرقصی

من اصلن هیچ، واژه واژه های این غزل هم هیچ
خودت آیا نمیلرزد دلت اینجور میرقصی؟

شهراد میدری

+ نوشته شده در یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۳ساعت 13:56 توسط بابک |

 
 
لینک دانلود خوانش (دکلمه) این اشعار: مهجوری
 
 
من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي

اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي

پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي

عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي

روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

شمع را بايد از اين خانه بدر بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي

سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد
كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي

خلق گويند برو دل به هواي دگري نه
نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي

 

سعدی

 
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اينها که من با جان خود کردم
طبيبم گفت درماني ندارد درد مهجوري
غلط مي گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتي دل سد پاره اي بودت کجا بردي
کجا بردم ز راه ديده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب ديده اش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب ديده گريان خود کردم
ز حرف گرم وحشي آتشي در سينه افکندم
باو اظهار سوز سينه سوزان خود کردم
 
وحشی
 

هوای روی تو دارم ، نمی گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم!

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می سپارندم

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش

به وعده های وصال تو زنده دارندم !

غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

سری به سینه فرو برده ام مگر روزی

چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه

غم شکسته دلانم که می گسارندم

من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم

که عاشقان تو تا روز ، می شمارندم!

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می گمارندم!

هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم

چه نقش ها که ازین دست می نگارندم

کدام مست ، مِی از خون سایه خواهد کرد

که همچو خوشه ی انگور می فشارندم!

 

سایه   (ممنون از محمد عزیز بابت معرفی این اثر)

 
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۳ساعت 4:21 توسط بابک |

 

لینک دانلود خوانش (دکلمه) این اشعار:

 شراب لبت از سرور picofile.com

شراب لبت از سرور upload.ir

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا
چگونه از سرکویت توان کشیدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا
کبود شد فلک از رشک سربلندی من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا
بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم
هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا
به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن
از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا
کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی
که هست مستی این باده از الست مرا
نشسته خیل غمش در دل شکستهٔ من
درست شد همه کاری از این شکست مرا
خوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا رب
جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا
پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان
که عشقش از پی این کار کرده هست مرا 

فروغی بسطامی

با من برنـــــو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنهــــا تــــر از ستارخان ِ بــــی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتـــــری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطـــی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیــخا را بیاندازد بــه چاه
آدمیزادست و عشق و دل بــه هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

حامد عسکری

 

در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع‏

روز و شب خوابم نمي‏آيد به چشم غم‏پرست 

بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع‏

رشته‏ء صبرم به مقراض غمت ببريده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع‏

در ميان آب و آتش همچنان سر گرم تست

اين دل زار نزار اشكبارانم چو شمع‏

بي‏جمال عالم آراي تو روزم چون شبست

با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع‏

كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع‏

گر كميت اشك گلگونم نبودي گرم رو

كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع‏

همچو صبحم يكنفس باقيست با ديدار تو

چهره بنماد لبرا تا جان بر افشانم چو شمع‏

در شب هجران مرا پروانه‏ء وصلي فرست

ورنه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع‏

سر فرازم كن شبي از وصل خود اي نازنين

تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع‏

آتش مهر ترا  حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل كي به آب ديده بنشانم چو شمع‏

 

+ نوشته شده در یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲ساعت 4:45 توسط بابک |

عرض ادب دوستان این چنتا کار اجرای زنده بوده و امکان داره اشتباهاتش بیشتر از بقیه کارها باشه

بعنوان مثال : از وبلاگی که بنده شعر دکتر بهرامیان رو خوندم یک شبه  رو یک شبح نوشته بودن که احیانا اشتباه تایپی بوده و البته ناتوانی بنده  در  تشخیص ، کارها زنده ضبط شده و با کاستی های بیشتر.

به بزرگواری خودتون ببخشید

 

انعکاس

بدنبال تو

فاصله

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲ساعت 2:54 توسط بابک |


لینک دانلود  (دکلمه) خوانش این اشعار:اعجاز

مجنونم  و  خــو  کرده  بـــه  هرگز  نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن
از تو فقط آزردن و هی کــوزه شکستن
از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن
دل  کفتر ماتم زده ای بود که با عشق
کارش شده بـی واهمــه از بام پریدن
چون سرخ ترین سیب در آغــوش درختی ،
سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن
آن گونه  دچارت شده یوسُف که خودش هم
افتاده  بـــه عاشـق  شدن   وجامـــه دریدن
اعجاز تو مغرورترین  ساحره ها را
وادارنمود ست به انگشت گزیدن
تا این که  به هر جا ببرد عطر تنت را
واداشته ای  باد صبــــا را بــه وزیدن
ای چـــادر گلدار پریشـــان شده  در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن

امیر املشی توانا

مهتاب من کجای زمین پهن کرده ای
رخت و لباس شسته خود را، که آفتاب
امروز عطر پیرهنت را گرفته است؟
باز این منم که یاد ترا دود می کنم
هر بار گفته ام به خود این بار، آخریست
اما هنوز نشئگی از سر نرفته است
جانم خمار وسوسه کام دیگریست
آنقدر ساده ام که گمان می کنم تو هم
مانند من به آنچه نشد فکر می کنی
حتی خیال می کنم این من ، خود تویی
اینجا نشسته ای و به خود فکر می کنی
شاید نباید این همه باور کنم ترا
شاید که اتفاق نیافتاده ای هنوز
شاید تجسم غزلی عاشقانه ای
جامانده در خیال من از خواب نیمروز
حتی اگر خیال منی دوست دارمت
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
تورفته ای و من به خدا غبطه می خورم
از بس که روز و شب به خدا می سپارمت
بگذار با خیال تو این روزهای تلخ
در استکان لب زده عمر حل شود
بگذار کام مرگ هم از شهد این خیال
روزی که هم پیاله من شد عسل شود
اینقدر ساده رد نشو از شعرهای من
این چارپاره نیست دل پاره پاره است
گاهی بایست پشت سرت را نگاه کن
هر جا قدم گذاشته ای دردواره است

مجید آژ

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی
اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش
لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه
سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش
چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار
ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش
حالا که قرار است به گرداب بیفتم
دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش
یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز
یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش
مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم
ای عشق! بیا معجزه ی وا شدنم باش


محمد سلمانی

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲ساعت 1:57 توسط بابک |

مطالب قدیمی‌تر